زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است.
سلامت تن زیباست، اما پرندهی عشق، تن را قفسی میبیند كه در باغ نهاده باشند.
و مگر نه آن كه گردنها را باریك آفریدهاند تا در مقتل كربلای عشق آسانتر بریده شوند؟
و مگر نه آن كه از پسر آدم، عهدی ازلی ستاندهاند كه حسین را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد؟
و مگر نه آن كه خانهی تن راه فرسودگی میپیماید تا خانهی روح آباد شود؟
و مگر این عاشق بیقرار را بر این سفینهی سرگردان آسمانی، كه كرهی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریدهاند؟
و مگر از درون این خاك اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز كرمهایی فربه و تنپرور بر میآید؟
پس اگر مقصد را نه این جا، در زیر این سقفهای دلتنگ و در پس این پنجرههای كوچك كه به كوچههایی بنبست باز میشوند نمیتوان جست،
بهتر آن كه پرندهی روح دل در قفس نبندد.
پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر.
پرستویی كه مقصد را در كوچ میبیند، از ویرانی لانهاش نمیهراسد.
زندگی زیباست، اما از مجید خیاطزاده بازپرس كه زندگی چیست.
اگر قبرستان جایی است كه مردگان را در آن به خاك سپردهاند، پس ما قبرستاننشینان عادات و روزمرگیها را كی راهی به معنای زندگی هست؟
اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر.
پرستویی كه مقصد را در كوچ مییابد از ویرانی لانهاش نمیهراسد.
اینجا زمزمی از نور پدید آمده است.
و در اطراف آن قبیلهای مسكن گزیدهاند كه نور میخورند و نور میآشامند.
زمزم نور در عمق خویش به اقیانوسی از نور میرسد كه از ازل تا ابد را فرا گرفته است و بر جزایر همیشهسبز آن، جاودانان حكومت دارند.
این نامها كه بر زبان ما میگذرند، تنها كلماتی نگاشته بر شناسنامههایی كه بر آن مهر باطل شد» خورده است، نیستند.
ما جز با صورتی موهوم از عوالم رازآمیز مجردات سر و كار نداریم و از درون همین اوهامِ سرابمانند نیز تلاش میكنیم تا روزنی به غیب جهان بگشاییم. و توفیق این تلاش جز اندكی بیش نیست.
پروانههای عاشق نور بال در نفس گلهایی میگشایند كه بر كرانهی سبز این چشمهها رستهاند. و نور در این عالم، هر چه هست، از آن نورالانوار تابیده است كه ظاهرتر و پنهانتر از او نیست.
و مگر جز پروانگان كه پروای سوختن ندارند، دیگران را نیز این شایستگی هست كه معرفت نور را به جان بیازمایند؟
و مگر برای آنان كه لذت این سوختن را چشیدهاند، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی چیزی هست؟
خرمشهر از همان آغاز خونینشهر شده بود.
خرمشهر خونینشهر شده بود تا طلعت حقیقت از افق غربت و مظلومیت رزمآوران و بسیجیانِ غرقهدرخون ظاهر شود.
و مگر آن طلعت را جز از منظر این آفاق میتوان نگریست؟
آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیكرهاشان زیر شنی تانكهای شیطان تكهتكه شد و به آب و باد و خاك و آتش پیوست.
اما. راز خون آشكار شد.
راز خون را جز شهدا در نمییابند.
گردش خون در رگهای زندگی شیرین است،
اما ریختن آن در پای محبوب شیرینتر است
و نگو شیرینتر، بگو بسیار بسیار شیرینتر است.
راز خون در آنجاست كه همهی حیات به خون وابسته است.
اگر خون یعنی همهی حیات و از ترك این وابستگی دشوارتر هیچ نیست، پس بیشترین از آن كسی است كه دست به دشوارترین عمل بزند.
راز خون در آنجاست كه محبوب، خود را به كسی میبخشد كه این راز را دریابد.
و آن كس كه لذت این سوختن را چشید، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی هیچ نمییابد.
آنان را كه از مرگ میترسند از كربلا میرانند. مردانِ مرد، جنگاوران عرصهی جهادند كه راه حقیقت وجود انسان را از میان هاویهی آتش جستهاند. آنان ترس را مغلوب كردهاند تا فتوت آشكار شود و راه فنا را به آنان بیاموزد. و مؤانسان حقیقت آنانند كه ره به سرچشمهی فنا جُستهاند.
آنان را كه از مرگ میترسند از كربلا میرانند. وقتی كار آنهمه دشوار شد كه ماندن در خرمشهر معنای شهادت گرفت، هنگام آن بود كه شبی عاشورایی بر پا شود و كربلاییان پای در آزمونی دشوار بگذارند.
كربلا مستقر عشاق است و شهید سیدمحمدعلی جهانآرا چنین كرد تا جز شایستگان كسی در آن كربلا استقرار نیابد. شایستگان آنانند كه قلبشان را عشق تا آنجا انباشته است كه ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانانند؛ حكمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بیانتهای نورِ نور كه پرتوی از آن همهی كهكشانهای آسمان دوم را روشنی بخشیده است.
ای شهید، ای آن كه بر كرانهی ازلی و ابدی وجود بر نشستهای، دستی بر آر و ما قبرستاننشینانِ عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون كش.
سید شهیدان اهل قلم سید مرتضا آوینی
دردهای من جامه نیستند تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند تا به رشتهی سخن درآورم
نعره نیستند تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد #مردم زمانه است!
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنهی شناسنامههایشان
#درد میکند .
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای سادهی سرودنم
درد میکند
انحنای روحِ من
شانههای خستهی غرور من
تکیهگاه بیپناهیِ دلم شکسته است
کتفِ گریههای بی بهانهام
بازوانِ حسِ شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنهی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را در دلم نوشته است
دست سرنوشت خون درد را با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
دوست دارم مانند قبل بنویسم از عشق، بگویم از دل و بخوانم از جان
دوست دارم بنویسم شب، سکوت و آسمان آلوده ی تهران نمی تواند دل های عاشق را بمیراند!
دوست دارم بنویسم هیچ کلیدی جز کلید عشق نمی تواند تحریم دلداگی را بشکند
دوست دارم بگویم هیچ قلبی را نمی توان از خانه ی خود به بهانه ی لقمه نانی ارزان به دور انداخت.
دوست دارم بگویم :
" همیشه می خواستم که شمع باشم ، بسوزم ، نور بدهم و نمونه ای از مبارزه و کلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم . می خواستم همیشه مظهر فداکاری و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بکشم. می خواستم در دریای فقرغوطه بخورم و دست نیاز به سوی کسی دراز نکنم. می خواستم فریاد شوق و زمین وآسمان را با فداکاری و آسمان پایداری خود بلرزانم. می خواستم میزان حق و باطل باشم و دروغگویان ومصلحت طلبان و غرض ورزان را رسوا کنم. می خواستم آنچنان نمونه ای در برابر مردم به وجود آورم که هیچ حجتی برای چپ و راست نماند، طریق مستقیم روشن و صریح و معلوم باشد، و هر کسی در معرکه سرنوشت مورد امتحان سخت قرار بگیرد و راه فرار برای کسی نماند."
دوستت دارم آسمان دوستت دارم پدر.
خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود.
لیلی نام تمام دختران زمین است، و شاید نام دیگر انسان واقعی !!!
لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ ،گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناری هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند، توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند، انار ناگهان ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را خورد ، اینجا بود که مجنون به لیلی اش رسید.
در همین هنگام خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است؛ فقط کافیست انار دلت ترک بخورد.
خدا انگاه ادامه داد: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.
شیطان که طاقت دیدنه عاشق و معشوقی را نداشت گفت: لیلی شدن ، تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.
آنان که سخن شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.
اما مجنون بلند شد، رفت تا لیلی اش را بسازد .
خدا گفت: لیلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویشتن است.
شیطان گفت: آسودگی ست، خیالی ست خوش.
خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شیطان گفت: ماندن است و فرو در خویشتن رفتن.
خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
شیطان گفت: لیلی خواستن است، گرفتن و تملک کردن
خدا گفت: لیلی سخت است، دیر است و دور از دسترس است.
شیطان گفت: ساده است و همین جا دم دست است .
و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود، لیلی های ساده ی اینجایی، لیلی هایی نزدیک لحظه ای.
خدا گفت: لیلی زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر
چون سخن خدا بدینجا رسید ، لیلی جاودانی شد و شیطان دیگر نبود.
مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد. لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.
لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد، مجنون نیامد، مجنون نیامدنی است.
خدا پس از هزار سال لیلی را می نگریست، چراغانی دلش را، چشم به راهی اش را.
خدا به مجنون می گفت نرود و مجنون نیز به حرف خدا گوش می داد.
خدا ثانیه ها را می شمرد، صبوری لیلی را.
عشق درخت بود، ریشه می خواست، صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.
سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه ی درخت لیلی بالیدند.
لیلی هنوز هم چشم به راه است چراکه درخت لیلی باز هم ریشه می کند.
خدا درخت ریشه دار را آب می دهد.
مجنون نمی آید، مجنون هرگز نمی آید. مجنون نیامدنی است، زیرا که درخت باز هم ریشه می خواهد.
لیلی قصه اش را دوباره خواند، برای هزارمین بار و مثل هربار لیلی قصه باز هم مرد. لیلی گریست و گفت: کاش این گونه نبود.
خدا گفت : هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد ،لیلی! قصه ات را عوض کن.
لیلی اما می ترسید، لیلی به مردن عادت داشت، تاریخ هم به مردن لیلی خو گرفته بود.
خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد، دنیا لیلی زنده می خواهد.
لیلی آه نیست، لیلی اشک نیست، لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست، لیلی زندگی است.
لیلی! زندگی کن
اگر لیلی بمیرد،
چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟
لیلی! قصه ات را دوباره بنویس.
لیلی به قصه اش برگشت.
این بار نه به قصد مردن، بلکه به قصد زندگی.
و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده ی گمنام و .
درباره این سایت